خلاصه داستان سیاوش
سیاوش از مادری کنیز متولد میشود. وقتی که بدنیا می آید تمام ستاره شمرها و ستاره شناسان با رصد کردن ستارگان و انداختن اسطرلاب متوجه میشوند که این بچه بخت خوبی ندارد و بدبخت است.سیاوش پسر کنیری بود که کاوس این کنیز را از دست تورانی ها تصاحب میکند وقتی سیاوش بدنیا می آید رستم او را با خود به سیستان می برد و بزرگش میکند و آداب شاهی و پهلوانی را به او می آموزد و در دوران نوجوانی به نزد کاووس باز میگردد که بسیار زیبا رو بوده است.سودابه وقتی او را می بیند عاشق او میشود و به هر بهانه ای که شده میخواهد او را به شبستان بکشاند و به او پیغام میدهد که من دختر های زیبا رویی دارم بیا و اینها را ببین و یکی را به همسری برگزین.سیاوش به او پیغام میدهد که من مرد جنگم و پهلوانم مرا با شبستان کاری نیست.سودابه به کیکاووس پیشنهاد میدهد که به سیاوش بگو که ما, در شبستان دختران زیبارو زیاد داریم بیاید و آنها را ببیند و یکی را انتخاب کند و ازدواج کند و وقتی کیکاووس ماجرا را به سیاوش میگوید ,قبول نمیکند و سودابه هم که نمیتوانسته از سوی او به کام برسد به او تهمت میزند و کاووس چون ماجرا را میفهمد در صدد آن برمی آید که گناهکار رو بیگناه را از هم جدا کند و آتشی را برپا میکند و سیاوش از آن تندرست خارج میشود و کیکاووس خواست که سودابه را بکشد اما سیاوش اجاره نمیدهد و مانع کار میشود.افراسیاب هم کشور پهناوری تا چین را به سیاوش می دهد و با فرنگیس و پیران ویسه به سوی آن سرزمین میرود و گنگ دژ را بنا میکند